-
زهر شیرین
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 14:18
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق که نامی خوشتر از اینت ندانم وگر هر لحظه رنگی تازه گیری به غیر از زهر شیرینت نخوانم *** تو زهری زهر گرم سینه سوزی تو شیرینی که شور هستی از توست شراب جان خورشیدی ،که جان را نشاط از تو،غم از تو ،مستی از توست *** به آسانی مرا از من ربودی...
-
ماه و سنگ
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 14:16
اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تو را از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم،به هر جا که بودی سر رهگذار تو جا می گرفتم *** اگر ماه بودی-به صد ناز-شاید شبی بر لب بام من می نشستی و گر سنگ بودی به هر جا که بودم مرا می شکستی،مرا می شکستی فریدون مشیری
-
اشک خدا
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 14:12
Normal 0 false false false MicrosoftInternetExplorer4 صدف سینه من عمری گهر عشق تو پرور ده است کس نداند که در این خانه طفل با دایه چها کرده است همه ویرانی و ویرانی،همه خاموشی و خاموشی سایه افکنده به روزنها،پیچک خشک فراموشی روزگاریست در ین در گاه ،بوی مهر تو نپیچیده است روزگاریست که آن فرزند ،حال این دایه نپرسیده است من...
-
کوچـــــــــه
پنجشنبه 5 مردادماه سال 1391 14:10
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید عطر صد خاطره پیچید یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم تو...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 تیرماه سال 1391 18:05
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 تیرماه سال 1391 18:03
-
یا مهدی (عج)
سهشنبه 13 تیرماه سال 1391 23:03
میلاد با سعادت قائم آل محمد ، حضرت مهدی (عج) بر تمام شیعیانش مبارک باد...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1391 17:01
قدر زلال جاری باران را نفهمیدم امروز که قحطی آب و شبنم است می دانم
-
یادت باشه
جمعه 9 تیرماه سال 1391 17:00
یادت باشه عزیزم،دوست دارم همیشه تو گفتی با نور عشق،زندگی زیبا میشه یادت باشه دلم رو به دست تو سپردم این عشق آسمونی رو هرگز ازیاد نبردم یادت باشه که عشقم ازروی بچه گی نیست دوست دارم می دونی ازروی سادگیم نیست یادت باشه که گاهی فکر شقایق باشی برای من که عاشقم یه یار عاشق باشی یادت باشه همیشه کنار من بمونی کنار تو خوشبختم...
-
خیاط هم در کوزه افتاد!
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 22:14
در روزگار قدیم در شهر ری خیاطی بود که دکانش سر راه گورستان بود . وقتی کسی میمرد و او را به گورستان می بردند از جلوی دکان خیاط می گذشتند . یک روز خیاط فکر کرد که هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت کوزه ای به دیوار آویزان کرد و یک مشت سنگ ریزه پهلوی آن گذاشت . هر وقت از جلوی دکانش جنازه ای را به گورستان می...
-
باران...
سهشنبه 6 تیرماه سال 1391 22:12
چترها را باید بست... زیر باران باید رفت... فکر را ، خاطره را ... زیر باران باید برد... با همه مردم شهر زیر باران باید رفت... دوست را زیر باران باید دید... عشق را زیر باران باید جست
-
محل گذر...
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 21:49
زندگی محل گذره... چه اینکه من بخاطر تو از هر چیزی بگذرم... و چه اینکه تو بخاطر هر چیزی از من !!!
-
مهد کودک و خانم مربی
دوشنبه 5 تیرماه سال 1391 21:33
خانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت بعد از کلی فشار...و خم و راست شدن، بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین بلاخره باهزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت میکشه که ... هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه...
-
نژاد پرستی
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 21:28
یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلیش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد ساهپوست است. با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد. مهماندار از او پرسید "مشکل چیه خانم؟" زن سفید پوست گفت: "نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاه پوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا...
-
چند تا دوست واقعی داری؟
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 21:26
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید چند تا دوست داری؟ گفتم چرا بگم ده یا بیست تا... جواب دادم فقط چند تایی پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش راتکان می داد گفت تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن خیلی چیزها هست که تو نمی دونی دوست، فقط اون کسی نیست که توبهش سلام می کنی...
-
سنگ و سنگ تراش
چهارشنبه 31 خردادماه سال 1391 21:23
روزی، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد، در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است!و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد! تا مدت ها...
-
پیرمرد و نوه اش!
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 23:45
رفته بودم فروشگاه... یه پیرمرد با نوه اش اومده بود خرید، پسره هی ور ور و غرغر می کرد. پیرمرد می گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم! جلوی قفسه خوراکی ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد... پیر مرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه. دَم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید چنتا از جنسا افتاد رو زمین، پیرمرده...
-
جعبه های سیاه و طلایی
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 23:43
در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه...
-
چوپان و بز
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 23:40
چوپان بیچاره خودش را کشت که آن بز چالاک از آن جوی آب بپرد نشد که نشد. او میدانست پریدن این بز از جوی آب همان و پریدن یک گله گوسفند و بز به دنبال آن همان. عرض جوی آب قدری نبود که حیوانی چون نتواند از آن بگذرد… نه چوبی که بر تن و بدنش میزد سودی بخشید و نه فریادهای چوپان بخت برگشته. پیرمرد دنیا دیدهای از آن جا میگذشت...
-
پدر ، یعنی تمام زندگی
سهشنبه 16 خردادماه سال 1391 23:30
چهار ساله که بودم فکر میکردم پدرم هر کاری رو میتونه انجام بده. پنج ساله که بودم فکر میکردم پدرم خیلی چیزها رو میدونه. شش ساله که بودم فکر میکردم پدرم از همة پدرها باهوشتر. هشت ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمیدونه. ده ساله که شدم با خودم گفتم! اون موقعها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت....
-
پایان جهان
دوشنبه 15 خردادماه سال 1391 17:52
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتریی از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت. خدا...
-
پدر...
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 22:58
پدرم هر وقت می گفت " درست می شود " تمام نگرانی هایم به یکباره رنگ می باخت... *** این شعر رو تقدیم می کنم به همه کسانیکه که مثل من نمی تونن به پدرشون تبریک بگن خوش به حالب ای پدر سایه ای بود و پناهی بود و نیست لغزشم را تکیه گاهی بود و نیست سخت دلتنگم کسی چون من مباد سوگ حتـی قسمت دشمن مبــاد بــاورم نیست این...
-
ولادت مولای متقیان حضرت علی (ع) مبارک باد...
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 22:45
باز امشب عرشیان کف می زنند آل احـــــــمد پنجه بر دف می زنند جبـــــــرئیل آمد به آواز جــــــــــلی می ســـــراید"لافتـــی الا عـــــلی" *** خورشید شکفته در غدیر است علی باران بهار در کویر است علی برمسند عاشقی شهی بی همتاست برملک محمدی امیر است علی ***
-
ضرب المثل «باد آورده»
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 00:49
در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد . مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به...
-
شایعه
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 00:48
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان...
-
چرا حقوقم را زیاد نمی کنید؟!
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 00:47
ک مرد پس از 2 سال خدمت پی برد که ترفیع نمی گیرد، انتقال نمی یابد، حقوقش افزایش نمی یابد، تشویق نمی شود. بنابراین او تصمیم گرفت که پیش مدیر منابع انسانی برود. مدیر با لبخند او را دعوت به نشستن و شنیدن یک نصیحت کرد: «از تو به خاطر 1 یا 2 روز کاری که تو واقعاً انجام می دهی، تقدیر نمی شود.» مرد از شنیدن آن جمله شگفت زده...
-
غذای تکراری
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 00:42
کلاغ زخمی شده بود وچون نمی توانست برای تهیه غذای جوجه هایش لانه را ترک کند ، به ناچار گوشت بدن خود را می کند و به جوجه هایش می داد. مدتی گذشت و جوجه ها هم بزرگ شدند . کلاغ هم مرد.جوجه ها گفتند خوب شد مرد! خسته شدیم از این غذای تکراری...!
-
کمر بند
یکشنبه 14 خردادماه سال 1391 00:37
عشق است معرفت پسری که پولهای مچاله شده اش را گذاشت جلوی فروشنده و گفت: یک کمربند می خواهم. فروشنده گفت از چه جنسی باشد؟ پسرک گفت : فرقی نمی کنه ، فقط دردش کم باشه ...!
-
هنوز هم او بود!
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 19:53
حکیمی جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه...
-
کاسه چوبی
چهارشنبه 10 خردادماه سال 1391 19:50
یرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد می لرزید چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود . اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع می شدند اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را برایش مشکل می ساخت.نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین...