امروز درختی را بعد از یکسال دیدم
خشکیده بود ...
گفتم چرا خشکیدی؟
گفت بعد از آن روز که تو رفتی ...
یارت را با دیگری دیدم
زیر سایه ام می نشست
و به تو میخندید ...
نقش درخت خشک را بازی میکنم
نمیدانم چشم انتظار بهار باشم ...
هـیـــــچــی نــگــو ...
صـدای تـو را بـاد هم نبایـد بشـنود
تــمــام وجـود تـــــو مــال مــن اسـت ...
مـردم مـیگویند حسودم ... تـو میگویی دیوانه...
اما من عـاشـقم !!
تـو فـقـط بخنــد و ببیــن چطور برایـت جان میـدهم
گاهی بی صدا نگاهت میکنم …
مرا ببخش برای این نگاه های پنهانی ،
شاید اگر بغضم فرو نشیند
صدایت کنم …
می ترسم از بعضی آدمها ...
آدمهایی که امروز دوستت دارند
و فردابدون هیچ توضیحی رهایت میکنند ...
آدمهایی که امروز پای درد دلت می نشینند
و فردا بیرحمانه قضاوتت میکنند ...
آدمهایی که امروز لبخندشان را می بینی
و فردا خشم و قهرشان ...
آدمهایی که امروز ...
قدرشناس محبتت هستند و فردا طلبکار محبتت ...
آدمهایی که امروز با تعریف هایشان تو را به عرش میبرند
و فردا سخت بر زمینت میزنند ...
آدمهایی که مدام رنگ عوض میکنند ...
امروز سفیدند، فردا خاکستری، پس فردا سیاه ...
آدمهایی که فقط ظاهرا آدمند ...
چیزی هستند شبیه مداد رنگی های دوران بچگی مان !
هر چه بخواهند میکشند ...
هر رنگ که بخواهند میزنند ...
بار آخر ، من ورق را با دلم بُر میزنم !
بار دیگر حکم کن ، اما نه بی دل !
با دلت ، دل حکم کن !
حکمِ دل :
هر که دل دارد بیندازد وسط ، تا ما دلهایمان را رو کنیم ...
... ... دل که رویِ دل بیفتد ، عشق حاکم میشود ... پس به حکمِ عشق ، بازی میکنیم .
این دلِ من !
رو بکن حالا دلت را !
دل نداری ؟!
بُر بزن اندیشه ات را ...
حکم لازم ، دل سپردن ، دل گرفتن ، هر دو لازم
...