باران میبارید …
از درزهای کفش کهنه کودکی سردی باران را … وقتی که از کنار نانوایی رد میشد …
از نگاه ناتوان برای خرید نان داغ ، عشق را دیدم که در چشمانش به مروارید شبیه تر بود !!!
خدایا به آسمانت چیزی بگو !
من اگر پیامبر بودم! رسالتم ، شادمانى بود ، بشارتم آزادى ، و معجزه ام خنداندن کودکان..."نه از جهنمى مى ترساندم" نه به بهشتى وعده میدادم" تنها مى آموختم اندیشیدن را ! و "انسان"بودن را..