دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

زندگی...عشق...تو

زندگی را دوست دارم نه در قفس... 

 

                    عشق را دوست دارم نه در هوس ... 

 

                                         ترا دوست دارم تا آخرین نفس...

ایمان

روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است .

فکر می کنید آن مرد چه کرد؟!

خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟

او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟

مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :

مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!

سکه یک سنتی

پسر کوچکی ، روزی هنگام راه رفتن در خیابان ، سکه ای یک سنتی پیدا کرد .او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد .این تجربه باعث شد از آن پس همواره در خیابان به زمین نگاه کند تا شاید چیزی پیدا کند.
او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25
سنتی ، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده یک دلاری پیدا کرد .یعنی در مجموع 13 دلار و26 سنت .
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید ، درخشش157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .او هیچ گاه حرکت ابرهای سفیدرا بر فراز آسمان ها در حالی که از شکلی به شکلی دیگر در می آمدند ندید .پرندگان در حال پرواز ،درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد .

دفتر مشق

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد

مرگ و زندگی

خدایا به من زیستنی عطا کن
که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است
حسرت نخورم
و مردنی عطا کن
که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم 

 

 

                                                                      : زنده یاد دکتر شریعتی :

تنهایی

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم
وقتی که دیگر رفت
من به انتظار آمدنش نشستم
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم
وقتی که او تمام کرد
من شروع کردم
وقتی که او تمام شد
من آغاز کردم
چه سخت است تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن است
مثل تنها مردن 

 

 

                                                                           : زنده یاد دکتر شریعتی :

دوست

امام صادق (ع) می فرمایند:  

هیچ کس را دوست خود مخوان مگر آنکه در سه چیز او را بیازمایی... 

او را به خشم آوری و بینی که آیا این خشم او را از حق به باطل می کشاند.در درهم و دینار و در سفر با او

You

You're nothing short of my everything.
تو هیچی کم نداری برای همه چیز من بودن

بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم
بیا دوباره در اینباره اشتباه کنیم  

 

من و تو ایم که تنها گناهمان عشق است
عجب گناه قشنگی، بیا گناه کنیم  

  

تمام دفترمان را غزل غزل با عشق
کنار نامه ی اعمالمان سیاه کنیم  

 

من و تویی که چنان مثل شیشه شفّافیم
که روشن است اگر توی سینه آه کنیم


عزیز من! به زمین و زمانه مدیونیم
اگر که لحظه ای از عمر را تباه کنیم   

بیار سفره لبخند و بوسه ات را تا
بساط یک غزل تازه روبه راه کنیم  
 

برای رویش یک شعر عاشقانه ی محض
بیا دوباره به چشمان هم نگاه کنیم 

 

 

                                                                                                          : امید نقوی :

عاشقانه

دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود ایست!
باد را فرمود باید ایستاد؟
آن که دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
 

 

                                                                                                     :قیصر امین پور: