یار.......................

جز با تو دل را عاشق فردی نکردم           

با هیچکس غیر از تو همدردی نکردم

 باچهره گرم و بهارین تو ای گل

 چون سیلی باد خزان سردی نکردم

 کنج اتاق شعر با یادت نشستم

در کوچه‌های هرزه ولگردی نکردم

گفتی به ناز و عشوه مارا بوسه ای کن

لب را جلو یک لحظه آوردی نکردم

 با آنکه آزردی دلم را و شکستی

 آن بی وفائیها که می‌کردی نکردم

 تندی نمودی و جفا کردی و رفتی

 بی‌معرفت من با تو نامردی نکردم

...

وقتی خدا در دلهای شکسته جای دارد چرا بر دستان کسی که دلم راشکست بوسه نزنم؟؟

... پـــــــــدر ...

واژهایی که شاید در کلام کوچک است اما در معنا دریایی عظیم
قطره ای از بحر دل اوست.
صدای گام های خسته در هر غروب و شب هنگام شما را به یاد کدام لحظات زندگیتان می اندازد؟
پدر می آید با گام های محکم تا استحکام را به یاد در و دیوار و ساکنان خانه بیاندازد
روزگاری پدر ساعاتی کوتاه را به کسب و کار می پرداخت و چرخ زندگی می گشت
اما این روزها وقتی آفتاب بر کوه بوسه می زند پدر می رود،
شاید بتواند زمانی که آفتاب بر چهره ی خاک بوسه ی خداحافظی می زند
چرخ را به گونه ای چرخانده باشد....
وقتی اولین نگاهمان را بر زندگی گشودیم
سنگینی چرخ را بر دوش او گذاشتیم و
او پدر شد

روزها گذشت و اولین روزها دستانمان را در دستانش گذاشتیم
با هم تاتی تاتی کنان اتاق کوچک را پیمودیم
و او به عشق گام های کوچک ما سخت تر چرخ را هل می داد
اولین بابا گفتن او را به عرش عالی برد و حالا پدر،بابا بود و بابا،پدر
نمی دانم دستان کوچکتان را میان دستان بزرگش بیاد دارید
بزرگترین دستانی که می شناختید و به سختی یک انگشت او را میان دستتان جای می دادید
و در کنارش می دویدید تا هم گامش شوید؟
قوی ترین کسی که می شناختید پدر بود
بهترین حامی تان پدر بود.
کسی که با دستان پر به خانه می آید
باخنده ای بر لب و کوله بار خستگی بر دوش
تا به امروز اندیشیده اید که چرا پدر گاهی نشسته
و تکیه داده بر دیوار به خواب می رود؟ از خوشی؟
اولین روز مدرسه همه و همه اولین ها
دستانت که بزرگ و بزرگتر شد
به جای بوسه بر دستانش چه کردی؟
و حالا تو محکم و سنگین قدم بر می داری
انگار از روز اول اینگونه قدم بر می داشتی
انگار باد.... یاد آن روزها را با خود برده است!
امروز و هر روز روز پدر است. چرا که او هر روز پدر است.
هر روز محکم و خسته چرخ را می گرداند.دستان او هنوز بزرگ است
اما تو دیگر مسخ دستان خودت هستی
ولی پدر از تو نه دستان بزرگت را می خواهد و نه گام های استوارت را
زیرا بزرگی دستان و گام های استوار و دل شادت آرزویش بوده
و دل خوشی روزهای سختی اش.
او از تو لبخند محبت آمیزی
به سپاس همه ی آن روزها و شبها می خواهد.
پس لبخندت را از او دریغ مدار
و بدان دستانت هنوز کوچک است و تجربه ای ندارد
امید و اعتبارت به اعتبار اوست... 

 

                                                                  

                                                                                      با تشـــــــــــکر از: مونا 

 

شعری در باره پدر

پدر آن تیشه ای که بر خاک تو زد دست عجل
تیشه‌ای بود که شد باعث ویرانی من

یوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ، گرگ تو شد، ای یوسف کنعانی من

مه گردون ادب بودی و در خاک شدی
خاک، زندان تو گشت، ای مه زندانی من

از ندانستن من، دزد قضا آگه بود
چو تو را برد، بخندید به نادانی من

آن که در زیر زمین، داد سر و سامانت
کاش میخورد غم بی‌سر و سامانی من

بسر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم
آه از این خط که نوشتند به پیشانی من

رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم، ای دیده‌ی نورانی من

بی تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند
قدمی رنجه کن از مهر، به مهمانی من

صفحه‌ی روی ز انظار، نهان میدارم
تا نخوانند بر این صفحه، پریشانی من

دهر، بسیار چو من سربگریبان دیده است
چه تفاوت کندش، سر به گریبانی من

عضو جمعیت حق گشتی و دیگر نخوری
غم تنهائی و مهجوری و حیرانی من

گل و ریحان کدامین چمنت بنمودند
که شکستی قفس، ای مرغ گلستانی من

من که قدر گهر پاک تو میدانستم
ز چه مفقود شدی، ای گهر کانی من

من که آب تو ز سرچشمه‌ی دل میدادم
آب و رنگت چه شد، ای لاله‌ی نعمانی من

من یکی مرغ غزلخوان تو بودم، چه فتاد
که دگر گوش نداری به نوا خوانی من

گنج خود خواندیم و رفتی و بگذاشتیم
ای عجب، بعد تو با کیست نگهبانی من! 

 

                                  با تشکر از : مونا