اشکهای من از غصه نیست
فقط…
چشمهای من خجالتیست
چشمانم به وقت دیدنت ” عرق ” میکند !
اما…
تو این را باور نکن…
غصه از اشکهای من میبارد
هوا ترست به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگر چه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
قصیده می شوم اگر تو تشنه ی شنیدنی
به اوج می رسم اگر، تو بی قرار دیدنی
بیا که درهوای تو، از نو نفس تازه کنم
بیا که این حماسه را با تو پُر آوازه کنم
اگر خواستی بدانی چقدر ثروتمندی هرگز پول هایت را نشمار...
قطره ای اشک بریز و دست هایی که برای پاک کردن اشک هایت می آیند را
بشمار...
این است ثروت واقعی.....
کوروش کبیر
خود را به که بسپارم وقتی که دلم تنگ است پیدا نکنم همدل .
دلها همه از سنگ است گویاکه در این وادی از عشق نشانی نیست.
گر هست یکی عاشق آلوده به صد رنگ است
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود ؟
زنده را تا زنده است قدرش بدان
ورنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود ؟