دلتنگی ها ...
دلتنگی ها ...

دلتنگی ها ...

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

***

تو زهری زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از توست

شراب جان خورشیدی ،که جان را

نشاط از تو،غم از تو ،مستی از توست

***

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سر گردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

***

بسی گفتند:«دل از عشق برگیر!

که نیرنگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشداروست !

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد

غمی شیرین دلم را می نوازد.

***

اگر مرگم به نا مردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سر آید

تو را دارم که مرگم زندگانی است.



                                        فریدون مشیری

 

ماه و سنگ

اگر ماه بودم به هر جا که بودم

سراغ تو را از خدا  می گرفتم

وگر سنگ بودم،به هر جا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

***

اگر ماه بودی-به صد ناز-شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

و گر سنگ بودی به هر جا که بودم

مرا می شکستی،مرا می شکستی


فریدون مشیری


اشک خدا

صدف سینه من عمری گهر عشق تو پرور ده است

کس نداند که در این خانه طفل با دایه چها کرده است

همه ویرانی و ویرانی،همه خاموشی و خاموشی

سایه افکنده به روزنها،پیچک خشک فراموشی

روزگاریست در ین در گاه ،بوی مهر تو نپیچیده است

روزگاریست که آن فرزند ،حال این دایه نپرسیده است

من و آن تلخی و شیرینی ،من و آن سایه و روشن ها

من و این دیده ی اشک آلود؛که بود خیره به روزن ها

یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ما بودی

شبم از روی تو روشن بود ،که تو یک سینه صفا بودی

رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی

کام  ناکام  رما _خندان_به یکی بوسه روا کردی

باد هنگامه کنان برخاست!شمع لبخند زنان بنشست!

رعد در خانه ی ما گم شد،برق در سینه شب بشکست

نفس تشنه تب دارم ،به نفس های تو می آویخت

عود طبعم به نهان می سوخت،عطر شعرم به فضا می ریخت

چشم بر چشم تو می بستم،دست بر دست تو می سودم

به تمنای تو می مردم ،به تماشای تو خوش بودم

چشم بر چشم تو می بستم ،شور و شوقم به سراپا بود

دست در دست تو می رفتم ،هر کجا عشق تو می فرمود

از لب گرم تو می چیدم،گل صد برگ تمنا را

در شب چشم تو میدیدم،سحر روشن فردا را

سحر روشن فردا کو؟گل صد برگ تمنا کو؟

اشک و لبخند و تماشا کو؟آن همه قول و غزل ها کو؟

باز امشب شب بارانی است ،از هوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق غم آویزم ،اشک از چشم خدا ریزد

من و این آتش هستی سوز ،تا جهان باقی و جان باقی است

بی تو در گوگشه ی تنهایی ،بزم دل باقی و غم ساقی ست!

 

 

 

«فریدون مشیری»

 

کوچـــــــــه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!



                                                                            فریدون مشیری

یا مهدی (عج)

میلاد با سعادت قائم آل محمد ، حضرت مهدی (عج) بر تمام شیعیانش مبارک باد...



قدر زلال جاری باران را نفهمیدم


امروز که قحطی آب و شبنم است می دانم

یادت باشه

یادت باشه عزیزم،دوست دارم همیشه

 

تو گفتی با نور عشق،زندگی زیبا میشه

 

یادت باشه دلم رو به دست تو سپردم

 

این عشق آسمونی رو هرگز ازیاد نبردم

 

یادت باشه که عشقم ازروی بچه گی نیست

 

دوست دارم می دونی ازروی سادگیم نیست

 

یادت باشه که گاهی فکر شقایق باشی

 

برای من که عاشقم یه یار عاشق باشی

 

یادت باشه همیشه کنار من بمونی

 

کنار تو خوشبختم دلم می خواد بدونی

 

یادت باشه که می خوام برای تو بمونم

 

تا همیشه تا ابد ازتو بگم وازتوبخونم

 

یادت باشه که باتوهمیشه صادقم من

 

اگه برات می میرم بدون که عاشقم من

 

یادت باشه دلم رو هرگز به بازی نگیری

 

دست منو که عاشقم به گرمی عشق بگیری

 

یادت نره که گفتم دوست دارم عزیزم

 

بهار عاشقیمونو به زیر پات می ریزم

باران...

چترها را باید بست...

زیر باران باید رفت...

فکر را ، خاطره را ...

زیر باران باید برد...

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت...

دوست را زیر باران باید دید...

عشق را زیر باران باید جست

محل گذر...

زندگی محل گذره...

           چه اینکه من بخاطر تو از هر چیزی بگذرم...

                   و

                          چه اینکه تو بخاطر هر چیزی از من!!!

پدر ، یعنی تمام زندگی

چهار ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم هر کاری رو می‌تونه انجام بده.

پنج ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم خیلی چیزها رو می‌دونه.

شش ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.

هشت ساله که شدم، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی‌دونه.

ده ساله که شدم با خودم گفتم‌! اون موقع‌ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.

دوازده ساله که شدم گفتم! خب طبیعیه، پدر هیچی در این مورد نمی‌دونه... دیگه پیرتر از اونه که بچگی‌هاش یادش بیاد.

چهارده ساله که بودم گفتم: زیاد حرف‌های پدرموتحویل نگیرم اون خیلی اُمله.



شانزده ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می‌کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده.

هجده ساله که شدم. وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می‌ده عجب روزگاریه.

بیست و یک ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده‌ای از رده خارجه

بیست و پنج ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم، زیرا پدر چیزهای کمی‌درباره این موضوع می‌دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته.

سی ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره.

چهل ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد؟ چقدر عاقله، چقدر تجربه داره.

چهل و پنج ساله که شدم... حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم! اما افسوس که قدرشو ندونستم...... خیلی چیزها می‌شد ازش یاد گرفت!

حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده......


هر جوری میخوای جمله رو تموم کن.