شب را دوستـــ ــ ـ
دارم
…!
چرا که در تاریکـــ ـی ..
چهره ها مشخــــــ
ـص نیست !!
و هر لحظــــــــ ـه ..
این امیـــــ ـد ..
در درونــــــ ــم ریشه می زند …
… که آمده ای ..
ولی من ندیده ام
خواب دیدیم که رویاست ولی رویا نیست
عمر جز “حسرت دیروز ” و “غم فردا” نیست
هنر عشق فراموشی عمر است ولی
خلق را طاقت پیمودن این صحرا نیست
ای پریشانی آرام! کجایی ای مرگ؟
در پری خانه ما حوصله غوغا نیست
ما پلنگیم! مگو لکه به پیراهن ماست
مشکل از آینه ی توست! خطا از ما نیست
خلق در چشم تو دل سنگ ولی ما دلتنگ
“لا الهی” هم اگر آمده بی “الا” نیست
پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟
عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست!
گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند!
گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد…
و برای قدم زدن، می خواندت
برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز
خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد
باران، همه بهانه است
موهبتی ست از سوی ِ خدا
گاه، خدا نیز بهانه می کند
و مست می شود
برای بارش ِبوسه هایش
و تا آغوش بکشد تو را
از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند
رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو؟
چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو؟
چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو؟
آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو؟
آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو؟
آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست؟
رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده ی شمع
سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده ی سرگردان بود
شمع، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید کجا رفت ، که بود
که دمی چند در اینجا گذراند
این منم خسته درین کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه ی خویشم، یا رب
روح آواره ی من کیست، کجاست؟
گاهی حجم دلتنگیهایم آنقدر زیاد میشود . . .
که دنیا با تمام وسعتش برایم تنگ میشود . . . !
دلــــــــتـــنــگـــــــــــم . . . !
دلتنگ کسی که گردش روزگارش به من که رسید از حرکت ایستاد . . . !
دلتنگ کسی که دلتنگی هایم را ندید . . .
… دلتنگ خودم . . .
خودی که مدتهاست گم کرده ام
. . . !
انّا ارسلناک شاهدا و مبشّرا و نذیرا و داعیا الى اللَّه بأذنه و سراجا منیرا
خسته ام از زمانه ای که کج فهمان و نامردان روزگار هیچ مرزی برای گستاخی خود ندارند.
در پیامبر اعظم(ص) علم همراه اخلاق حکومت همراه حکمت عبادت خدا همراه با خدمت به خلق جهاد همراه با رحمت عشق به خدا همراه با عشق به مخلوقات خدا عزت همراه با فروتنى و خاکسارى روزآمدى همراه با دوراندیشى صداقت و راستى با مردم همراه با پیچیدگى سیاسى غرقه بودن جان در یاد خدا همراه با پرداختن به صلح و سلامت جسم هست.
در او دنیا و آخرت همراه است هدفهاى والاى الهى با اهداف جذاب بشرى همراه است. او نمونه ى کاملى است که خداوند در عالم وجود، موجودى کاملتر از او نیافریده است
او مبشر است، بشارتدهنده است منذر است، بیمدهنده است بر همه ى بشریت و بر همه ى تاریخ شاهد و ناظر است فراخوانندهى همهى بشریت به سوى خداست و چراغ نورافشان راه انسانهاست.
لحظههارو با تو بودن
در نگاه تو شکفتن
حس عشق رو در تو دیدن
مثل رویای تو خوابه
با تو رفتن
با تو موندن
مثل قصه تورو خوندن
تا همیشه تورو خواستن
مثل تشنگی آبه
اگه چشمات من رو میخواست
تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود
جون به دستات میسپردم
اگه اسمم رو میخوندی
دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی
همه دنیارو میبردم
بی تو اما سرسپردن
بی تو و عشق تو بودن
تو غبار جاده موندن
بی تو خوب من محاله
بی تو حتی زنده بوندن
بی هدف نفس کشیدن
تا ابد تورو ندیدن
واسه من رنج و عذابه
اگه چشمات من رو میخواست
تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود
جون به دستات میسپردم
اگه اسمم رو میخوندی
دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی
همه دنیارو میبردم
توی آسمون عشقم
غیر تو پرندهای نیست
روی خاموشی لبهام
جز تو اسم دیگهای نیست
توی قلب من عزیزم
هیچ کسی جایی نداره
دل عاشقم بجز تو
هیچ کسی رو دوست نداره
اگه چشمات من رو میخواست
تو نگاه تو میمردم
اگه دستات مال من بود
جون به دستات میسپردم
اگه اسمم رو میخوندی
دیگه از یاد نمیبردم
اگه با من تو میموندی
همه دنیارو میبردم
لحظههارو با تو بودن
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض صفر را
طی نکرده ام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یار رسیده ام
از کجا به ناکجا ...
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
بازهم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هر چه می دوم
با گمان رد گامهای تو
گم نمی شوم
راستی !
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی !
««قیصر امین پور»»