در زمان سلطنت خسرو پرویز بین ایران و روم جنگ شد و در این جنگ ایرانیها پیروز شدند و قسطنطنیه که پایتخت روم بود به محاصره ی ارتش ایران در آمد و سقوط آن نزدیک شد .
مردم رم فردی را به نام هرقل به پادشاهی برگزیدند. هرقل چون پایتخت را در خطر می دید، دستور داد که خزائن جواهرت روم را در چهار کشتی بزرگ نهادند تا از راه دریا به اسکندیه منتقل سازند تا چنانچه پایتخت سقوط کند، گنجینه ی روم بدست ایرانیان نیافتد.
اینکار را هم کردند. ولی کشتیها هنوز مقداری در مدیترانه نرفته بودند که ناگهان باد مخالف وزید و چون کشتیها در آن زمان با باد حرکت می کردند، هرچه ملاحان تلاش کردند نتوانستند کشتیها را به سمت اسکندریه حرکت دهند و کشتی ها به سمت ساحل شرقی مدیترانه که در تصرف ایرانیان بود در آمد.
ایرانیان خوشحال شدند و خزائن را به تیسفون پایتخت ساسانی فرستادند.
خسرو پرویز خوشحال شد و چون این گنج در اثر تغییر مسیر باد بدست ایرانیان افتاده بود خسرو پرویز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد.
از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالی بدون زحمت نصیب کسی شود، آنرا بادآورده می گویند.
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش سالی برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ
رفته بودن به مزرعه. مادربزرگ یه تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه.
موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خونگی مادربزرگش پرت کرد که
به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد...لاشه رو برداشت و برد پشت هیزمها قایم کرد. وقتی سرشو
بلند کرد دید که خواهرش همه چیزو ... دیده ... ولی حرفی نزد.
مادربزرگ به سالی گفت " توی شستن ظرفها کمکم کن" ولی سالی گفت: "
مامان بزرگ جانی بهم
گفته که میخواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: "
اردکه رو یادت میاد؟" ... جانی ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که میخواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی
مادربزرگ گفت :" متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج
دارم" سالی لبخندی زد و گفت:"نگران نباشید چونکه جانی به من گفته میخواد
کمک کنه" و زیر لبی به جانی گفت: " اردکه رو یادت میاد؟"... اون روز سالی
رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد.
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای
سالی رو هم انجام بده. تا اینکه نتونست تحمل
کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش اعتراف کرد. مادربزرگ لبخندی
زد و اونو در آغوش گرفت و گفت:" عزیزدلم میدونم چی شده. من اون موقع
کنارپنجره بودم و همه چیزو دیدم اما چون خیلی دوستت دارم بخشیدمت. من فقط
میخواستم ببینم تا کی میخوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو
در خدمت خودش بگیره!"
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
گذشته شما هرچی که باشه، هرکاری که کرده باشید.. هرکاری که شیطان دایم
اون رو به رختون میکشه ( دروغ، تقلب، ترس، عادتهای بد، نفرت، عصبانیت،
تلخی و...) هرچی که هست... باید بدونید که خدا کنار پنجره ایستاه بوده و
همه چیز رو دیده. همه زندگیتون، همه کاراتون رو دیده. اون میخواد که شما
بدونید که دوستتون داره و شما رو بخشیده... فقط میخواد ببینه تا کی به
شیطان اجازه میدید به خاطر این کارا شما رو در خدمت بگیره!
بهترین چیز درباره خدا اینه که هر وقت ازش طلب بخشایش
میکنید نه تنها
میبخشه بلکه فراموش هم میکنه.
همیشه به خاطر داشته باشید:
*خدا پشت پنجره ایستاده*
هر لحظه حرفی در ما زاده می شود
هر لحظه دردی سر برمی دارد
و هر لحظه نیازی
از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور ما جوش می کند
اینها بر سینه می ریزند و راه فراری نمی یابند
مگر این قفس کوچک استخوانی
گنجایشش چه اندازه است؟
؛ زنده یاد دکتر شریعتی؛
شاید خاله ی شما معتقد باشد ، زن موفق زنی است که شوهرش مثل موم در دست او نرم باشد ،لذا راهکارهای مختلفی هم برای رسیدن به این هدف به شما یاد بدهد.و شاید دوستتان معتقد است باید شوهر محور باشید . پس معرف راهکارهایی است که موجب جلب رضایت و آسایش بیشتر برای مرد خانه باشد.
همچنین ممکن است خواهرتان از روشی متفاوت در زندگی پیروی کند که او نیز عقیده ی خودش را به عنوان الگوی موفق به شما پیشنهاد کند.مثلا معتقد است که در زندگی امروزی تفاهم حرف اول را می زند لذا بعضی وقتها باید با خواست همسرتان کنار بیایید و برخی اوقات هم باید مخالف باشید و روی خواست خودتان پا فشاری کنید و اصطلاحا برای زندگی مبارزه کنید .شما کدام راه را برای زندگی بر گزیده اید و از کدام الگوی فکری تبعیت می کنید.تابع هر گزینه ای که هستید بد نیست بدانید در هر خانواده ای یکی از دو مدل زیر عملا اجرا می شود که ممکن است کمی شاخ و برگ اضافی هم پیدا کرده باشد اما نهایتا به همان اصل اولیه بازمی گردد.
ادامه مطلب ...آورده اند که گرگی و شتری خانه یکی شدند و قرار گذاشتند که از آن پس جدایی از میان برداشته شود و دو خانواده ، یکی بشمار رود و مابین کودکان آنها هم تفاوتی نباشد.
روزی شتر برای تلاش معاش به صحرا رفت. گرگ یکی از بچه های او را خورد و در گوشه ای خزید. چون سروکله ی شتر از دور پیدا شد ، گرگ پیش دوید و گفت : ای برادر بیا که یکی از بچه هایمان نیست.
شتر بیچاره نگران شد و پرسید: یکی از بچه های من یا بچه های تو؟
گرگ پاسخ داد : رفیق بازهم من و تویی کردی؟ یکی از آن پاپهن ها!!!
آسمونی که پرنده نداشته باشه
دیواری که در نداشته باشه
اتاقی که پنجره نداشته باشه
شبی که ستاره ش به چشم نیاد
روزی که آفتابش رفته باشه طرف مهتابی
همه رو رها کن وحرف اصلی
گوش برای شنیدن احتیاج داره
آدمی که ...
بی خیال
حوصله کجا بود.
؛ امیر عباس مهندس؛