صداقت؟…. یادش گرامى…
غیرت؟….. به احترامش یک لحظه سکوت…
معرفت؟….. یابنده پاداش میگیرد…
مرام؟….. قطعه ی شهدا …
عشق؟ ….. از دم قسط…
واقـــعـــ ـا به کــــــجــ ـــــا چــــنــــ ـیـــــــن شـــــتـــ ــابـــــا ن؟؟؟
آنچه می خواهیم نیستیم
آنچه هستیم نمی خواهیم
آنچه دوست داریم نداریم
آنچه داریم دوست نداریم
اما عجیب است که هنوز زنده ایم
و امیدوار به اینکه روزی ...جایی... در کنار کسی...
بالاخره خوشبخت خواهیم شد...
با توام ای خدای مهربانم!
تویی که حرفهایم را می خوانی
،می فهمی
و عشق را در قلبم فرو نشاندی
به من بگو!
دلتنگیت را در کجای دل زمین
دفن کنم
تا اینگونه پریشان حال دیدنت
نباشم
طوفان غم را چگونه از دریای
دلم دور سازم
تا به ساحل آرامشت برسم
نمیدانم!
دلم از جدایی بیزار است و
طاقتی برایم نمانده ،
سکوتم از هر فریادی سهمگین تر
شده
و عشق تو در رگهایم
نسبت به دیروز جاری تر…
دلم نمیخواهد دیگر به انتظار
بنشینم عشق را زنده نگه می دارم ،
و فاصله ها را برای دیدنت در
هم می شکنم ،
ندیدن هایت را آویزه گوش زمان
می کنم ،
تا به او بفهمانم
که روزگار همیشه اینطور نمی
ماند
و آسمان نگاهم
برای باری دیگر ابری نمی شود
چرا که لحظه دیدارت نزدیک
خواهد بود
رالف والدو امرسون
کاشکی میشد بهت بگم چقدر صداتو دوست دارم
چقدر مث بچگی هام لالایی هاتو دوست دارم
سادگی ها تو دوست دارم ، خستگی ها تو دوست دارم
چادر نماز زیر لب خدا خدا تو دوست دارم
کاشکی رو تاقچه ی دلت آینه و شمعدون میشدم
تو دشت ابری چشات یه قطره بارون میشدم
کاشکی میشد یه دشت گل برات لالایی بخونم
یه آسمون نرگس و یاس تو باغ دستات بشونم
بخواب که میخوام تو چشات ستاره هامو بشمارم
پیشم بمون که تا ابد دنیا رو با تو دوست دارم
دنیا اگه خوب … اگه بد ، با تو برام دیدنیه
باغ گلای اطلسی ، با تو برام چیدنیه
کردی آهنگ سفر اما پشیمان میشوی
چون به یاد آری پریشانم پریشان میشوی
گر به خاطر آوری این اشک جانسوز مرا
آنچه من هستم کنون در عاشقی آن میشوی
گر خزان عمر ما را بنگری با رفتنت
همچو ابر نوبهاران اشکریزان میشوی
بشکند پیمانه ی صبرم ولی در چشم خلق
چون دگر خوبان تو هم بشکسته پیمان میشوی
بینم آنروزی که چون پروانه بهر سوختن
پای تا سر آتش و سر تا به پا جان میشوی