صد مسافر آمد اما هیچکس عاشق نبود
هیچکس حتی با خودش صادق نبود
هیچکس آیینه ای از آب در دستش نداشت
توشه ای جز کوله بار خواب در دستش نداشت
هیچکس بی چتر در باران شیدایی نرفت
هیچکس تا گم شدن، تا مرز پیدایی نرفت
هیچکس با همرهش از فصل دلکندن نگفت
از مسافر، از سفر، از شوق، از رفتن نگفت
هر کسی در بغض مه راهی بجایی جست ورفت
دست از مشق سفر، از عاشقیها شست ورفت
از کسی ردی، نشانی، خاطری، پیدا نبود