مقایسه سن

وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود
وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شدیعنی ۱۶ برابر من
وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من
وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر من
وقتی من ۱۰ ساله شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر من
وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من
وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر من

می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم !!!

هوای تو

میان مشغله هایم گم شده ام


ولی ...


دلم برای هوایت همیشه بیکار است ...

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوشتر از اینت ندانم

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

***

تو زهری زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از توست

شراب جان خورشیدی ،که جان را

نشاط از تو،غم از تو ،مستی از توست

***

به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی

دلت آخر به سر گردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

***

بسی گفتند:«دل از عشق برگیر!

که نیرنگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشداروست !

چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد

غمی شیرین دلم را می نوازد.

***

اگر مرگم به نا مردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است

وگر عمرم به ناکامی سر آید

تو را دارم که مرگم زندگانی است.



                                        فریدون مشیری

 

ماه و سنگ

اگر ماه بودم به هر جا که بودم

سراغ تو را از خدا  می گرفتم

وگر سنگ بودم،به هر جا که بودی

سر رهگذار تو جا می گرفتم

***

اگر ماه بودی-به صد ناز-شاید

شبی بر لب بام من می نشستی

و گر سنگ بودی به هر جا که بودم

مرا می شکستی،مرا می شکستی


فریدون مشیری


اشک خدا

صدف سینه من عمری گهر عشق تو پرور ده است

کس نداند که در این خانه طفل با دایه چها کرده است

همه ویرانی و ویرانی،همه خاموشی و خاموشی

سایه افکنده به روزنها،پیچک خشک فراموشی

روزگاریست در ین در گاه ،بوی مهر تو نپیچیده است

روزگاریست که آن فرزند ،حال این دایه نپرسیده است

من و آن تلخی و شیرینی ،من و آن سایه و روشن ها

من و این دیده ی اشک آلود؛که بود خیره به روزن ها

یاد باد آن شب بارانی که تو در خانه ما بودی

شبم از روی تو روشن بود ،که تو یک سینه صفا بودی

رعد غرید و تو لرزیدی رو به آغوش من آوردی

کام  ناکام  رما _خندان_به یکی بوسه روا کردی

باد هنگامه کنان برخاست!شمع لبخند زنان بنشست!

رعد در خانه ی ما گم شد،برق در سینه شب بشکست

نفس تشنه تب دارم ،به نفس های تو می آویخت

عود طبعم به نهان می سوخت،عطر شعرم به فضا می ریخت

چشم بر چشم تو می بستم،دست بر دست تو می سودم

به تمنای تو می مردم ،به تماشای تو خوش بودم

چشم بر چشم تو می بستم ،شور و شوقم به سراپا بود

دست در دست تو می رفتم ،هر کجا عشق تو می فرمود

از لب گرم تو می چیدم،گل صد برگ تمنا را

در شب چشم تو میدیدم،سحر روشن فردا را

سحر روشن فردا کو؟گل صد برگ تمنا کو؟

اشک و لبخند و تماشا کو؟آن همه قول و غزل ها کو؟

باز امشب شب بارانی است ،از هوا سیل بلا ریزد

بر من و عشق غم آویزم ،اشک از چشم خدا ریزد

من و این آتش هستی سوز ،تا جهان باقی و جان باقی است

بی تو در گوگشه ی تنهایی ،بزم دل باقی و غم ساقی ست!

 

 

 

«فریدون مشیری»

 

کوچـــــــــه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم



در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید



یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پرگشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ریخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



یادم آید : تو به من گفتی :

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب ، آئینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا ،‌ که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پیش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم"

باز گفتم که: " تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشکی ازشاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت!

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید،

یادم آید که از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم

نگسستم ، نرمیدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب های دگر هم

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم!

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!



                                                                            فریدون مشیری