با حافظ... غزل ۲۷۰


درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس
گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس
سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس
 

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:55 ب.ظ http://sky-line.blogsky.com

سلام ممنون که به وب سر زدی...
مطالبت مثل همیشه عالی هستن ...
معذرت که نمیتونم سر بزنم!

سلام فاطمه
خیلی خیلی خوشحالم کردی که بهم سرزدی.
مثل همیشه امید بخش هستی.ممنون از اظهار لطفت
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد