چه گریزیت ز من ؟
چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج !
از: فروغ فرخزاد
سلام آقای علی.
مرسی که لطف می کنید و سر می زنید،و البته نوشته های من اینقدر هام قابل تعریف نیست.خوشحال میشم نوشته های روزای تلخ و شیرین من بتونه گاهی آرامش بخش باشه.باعث افتخاره منه.