غربت

 

 

شبی غمگین، شبی بارونی و سرد    
مرا در غــــــربت فـــــــردا رهــا کــرد
دلم در حســـــرت دیـــــدار او مانـــد
مرا چشــــــم انتـــظار کوچه ها کرد
به من میگفت تنــهایی غریب است
ببـــــین با غربتش با من چه ها کرد
تمام هســـــــــــتیم بود و ندونست
که در قلبـــــم چه آشوبی به پا کرد
و او هرگز شـــــــکستم را نفهـــمید
اگـــــــر چـــــه تا ته دنــــیا صدا کرد

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 6 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ب.ظ

متنا عالین ولی دل آدمو میگیرن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد